روی باز حاج وحید دلگرمیمان میشود. هر کلمهای که از دهانش بیرون میآید نوری میشود و بر تاریکی آنچه از پسر جهادگرش نمیدانیم میتابد . برکت اینهمه اخلاص روشنمان میکند: «مثل همه پدر و مادرها نگران آیندهاش بودیم. گاهی ادای والدین جدی را برایش درمیآوردیم. از او میخواستیم کمتر به سفرهای جهادی برود و درباره آیندهاش جدیتر باشد.
آن موقع که نوجوان بود همه امکانات را در خانه برایش مهیا میکردیم تا به شوق داشتن آنها کمتر ترکمان کند. اما زورمان به مهربانیهای او نمیرسید. حرف که میزد کم میآوردیم و ناخودآگاه از سر راهش کنار میکشیدیم. با شوخطبعی همیشگیاش دلمان را میبرد به روستاهای دورافتادهای که کمتر مسئولی گذرش به آنجا میافتاد. از تنگدستی پدر و مادر بچههای این روستاها دلش به تنگ میآمد و تا نمیرفت و خدمتی نمیکرد دل بیتابش آرام نمیگرفت.» حاج وحید لحظهای مکث میکند و میگوید چه ساده بوده است که فکر میکرده با خریدن چیزهایی که دل هر جوانی را به شور و شوق میاندازد میتواند پسرش را کنار دست خودش بنشاند: «دانشگاه که قبول شد تا مدتی خیالم آسوده بود. مخالفتی با فعالیتهای جهادیاش نداشتیم اما میدیدیم چطور دارد تماموقتش را صرف رسیدگی به امور دیگران میکند و این کمی نگرانمان میکرد.
همزمان با ورود به دانشگاه قرارگاه جهادی امام رضا (ع) پا گرفت و امیرمحمد همراه معلم دبیرستان و همکلاسیهای جهادیاش به این قرارگاه پیوستند. از آن به بعد سالی 3 بار به مأموریت میرفت. خانه دومی پیداکرده بود و کمتر در خانه پیدایش میشد. تلاشهای شبانهروزیاش تازه روی دور نظم افتاده بود و هرروز با جوان 25 سالهای که باید به خودش و تحقق دادن به آرزوهایش رسیدگی میکرد بیشتر فاصله میگرفت.»
پیام کشیش برای پدر شهید
غبطه روزهایی را میخورد که کمتر از حالوروز پسرش باخبر بوده است. میگوید در خانه بیشتر میگفت و میخندید و کمتر حرف جدی میزد برای همین خیلی دقیق نمیدانستیم چه میکند، به کجا سفرکرده و هوای چه کسانی را داشته است: «3 سال پیش نزدیک کریسمس بود که بستهای به ما رسید. کسی که آن را آورده بود گفت این هدیه را به امیرمحمد برسانیم. کمی بعد که پسرم به خانه آمد بسته را باز کرد. عروسک بابانوئل را از بسته بیرون کشید و هدیههای دیگرش را یکبهیک باز کرد. وقتی پرسوجو کردیم که اینها دیگر چیست مثل همیشه با خنده و شوخی چیزهایی در جواب ما سرهم کرد و به اتاقش رفت. در مراسم ختمش بود که راز آن هدیهها فاش شد. کشیش کلیسایی که امیرمحمد به نیازمندانش کمک کرده بود برای ما پیام قدردانی و تسلیت فرستاده بود. در اعیاد و مناسبتها حواسش پی آنهایی بود که آهی در بساط نداشتند. برایش فرقی نمیکرد نیازمندی که از او کمک خواسته یا نخواسته چه کسی است، تا خدمت نمیکرد قرار نمیگرفت.هر مناسبتی که می شد پیش از همه به فکر کودکان کار می افتاد.امسال به نیابت از او در شب یلدا تعدادی از این کودکان را مهمان قرار گاه کردیم و به آن ها هدیه هایی از طرف امیر محمد تقدیم شد.»
حاج وحید موهایش را در آسیاب غفلت سفید نکرده است. میداند کار دنیا بیشتر بر فقدان و گم کردن استوار است تا پیدا کردن. دلتنگ خندههای امیرمحمد است اما مدام زبان میگیرد که خدا از او راضی باشد که من را سربلند کرد. یقین دارد پسرش مهمان سفره اهلبیت (ع) است و همین به دل بیقرارش قرار میدهد: «قبل این سفری که رفت و دیگر برنگشت به سفر اربعین رفته بود. رفقایش میگفتند ساعتها در موکب قرارگاه به کار پذیرایی و تیمارداری از زوار امام حسین (ع) مشغول بوده است. عاشق اهلبیت بود و میگفت تاکمی شبیه و نزدیک به آنها نشویم عاقبتبهخیر نمیشویم. از دوستانش شنیدم که از آنها خواسته بودند جای ویژهای برای استراحت خودشان دستوپا کنند. چادری برپا کرده بودند که امکانات بیشتری داشت. به پسرم هم گفته بودند که برای استراحت به آنجا برود. اما امیرمحمد هر شب جایش را به کسی دیگر میبخشید و خودش در باران و سرما بیرون چادر سر میکرد و دوباره پای پیشخوان خدمت موکب میرفت. خدا رحمتش کند. من باید از او بخواهم شفیع من باشد. باوجود او سربلندم و با دعاهایی که غریبه و آشنا در حقش میکنند یقین دارم روح پسرم شاد است.»
هر شب جایش را به دیگری می بخشید
کنار محراب کلیسا برایش دعا می خوانیم
تلفن چند باری زنگ میخورد تا خانم طهماسیان گوشی را برمیدارد. از هیاهویی که همراه صدای مشتاقش درگوشی میپیچد عذرخواهی میکند. عضو انجمن نیکوکاری کلیسای گئورگ مقدس میگوید حالا که با من گرم حرف زدن است در راستههای شلوغ بازار بهکندی راه میرود. بعد اضافه میکند که شب سال نو نزدیک است و از طرف خیران انجمن مأمور به خرید هدیه برای کودکان نیازمند ارمنی شده است. میداند که به هوای بیشتر دانستن از امیرمحمد و خیرخواهیهایش شمارهاش را گرفتهام.خیلی معطلم نمیکند و به خاطرههای 3 سال پیشش سرک میکشد: «پسرم همکلاس امیر آقا بود. در رشته مکانیک درس میخواندند. مثلاینکه ایشان در دانشگاه هم هوای نیازمندها را داشت. وقتی دوستیشان با پسرم گل کرده بود درباره انجمنی که در کلیسا برای کمک کردن به نیازمندان تشکیل دادیم اطلاعاتی به او داده بود. یک روز امیر آقا مهمان کلیسا گئورگ شدند. این کلیسا در بازارچه قوام الدوله خیابان وحدت اسلامی قرار دارد. قدمتش به چند قرن پیش میرسد و ساختمان فرسودهای دارد. امیر آقا که متوجه شد برای بازسازی کلیسا نیاز به کمک داریم بیآنکه حرفی به ما بزند با ارتباط های مؤثری که در شهرداری داشت بهسرعت موانع را از سر راه برداشت. کمی بعد رنگ خریداری و محوطه بیرونی کلیسا با تلاش کارگران حسابی نونوار شد.» صدای خنده خانم طهماسیان درگوشی میپیچد. یادش آمده که امیرمحمد با اصرار و پیگیری تعداد خانوادههای نیازمند زیرپوشش خیریه کلیسا را از او گرفته و کمی بعد برایشان هدایایی فرستاده است: «ایشان روابط عمومی خیلی خوبی داشت. با آدمها خیلی زود اخت میشد. مهربان بود و رفتار صمیمیاش خیلی زود به دل همه مینشست. وقتی فهمید ما به تعدادی خانواده نیازمند رسیدگی میکنیم با پیگیریهایی که کرد توانست در شب سال نو برای این نیازمندان سبد کالا ارسال کند. آنها هم با همه تنگدستیشان شب سال نو برای امیرمحمد هدایایی آماده کرده و برایش فرستاده بودند.» خانم طهماسیان میگوید در این دنیا که برمدار فراموشی میچرخد هیچچیز بهتر از این نیست که دیگران ما را با خاطرههای خوب به یا بیاوردند و خوش به حال امیرمحمد که به این دست آورد مهم رسید: «هیچچیز در این دنیا ماندنی نیست. فقط عشق و محبت است که فانی نمیشود. ایشان با مهربانی بیمرزشان برای ما شادی به همراه آوردند. همه ما در این روزهای مقدس و کنار محراب کلیسا برای او دعا میکنیم و از او هم میخواهیم از بهترین جای هستی برای ما دعا کند.»
جهاد را فرصت می دید
لازم نیست به زبان بیاورد با امیرمحمد سری از هم سوا بودهاند. متین شریفی در بیشتر عکسها و فیلمهایی که از امیرمحمد دیدهایم کنار دستش ایستاده و پا بهپای او در تلاش برای رسیدگی به اوضاعواحوال نیازمندان دیده میشود. متین نمیگوید اما میدانیم که او هم از نوجوانی به میدان اردوهای جهادی راه پیداکرده و پاسوز دعاهای صاف و ساده نیازمندان شده است. از امیرکه حرف می شود زهرغریبگی جایش را به شهد آشنایی می دهد.می گوید این از خصلتهای امیرمحمد بود که غریبهها به طرفهالعینی با او آشنا میشدند و در همان دیدار اول دوستی پایداری بین شان پا میگرفت: «من و امیرمحمد از سال 93 در جریان یک همایش که جهادگران داوطلب در آن حضور داشتند باهم آشنا شدیم.
روزهایی بود که کمتر کسی اسم فعالیتهای جهادی را میشنید. به نظرم میآید این واژه جایی در دهه 60 جامانده بود. اما دهه هفتادیهای دوباره به آن جان تازه دادند. این نسل میخواستند با خدمت به دیگران معنایی برای زندگی خودشان پیدا کنند. برای همین در چند سال گذشته فعالیتهای جهادی با جدیت بیشتری دنبال شد . این واژه از غربت درآمد و دوباره زنده شد. امیرمحمد هم از دهه هفتادیهایی بود که به این فعالیتهای داوطلبانه به شکل فرصتی جدی برای خدمت نگاه میکرد. در همه قدمهایی که برمیداشت متوجه امام زمان (عج) بود و این فعالیتها را تلاشی برای مقدمه نهضت ایشان میدانست. به امید لبخند رضایت ایشان تا دورافتادهترین روستاها میرفت و در اردوها بیوقفه خدمت میکرد.»
صدای متین شرمناک میشود وقتی برایمان از اخلاص و توکل کمنظیر امیرمحمد میگوید: «مهربانی پررنگترین ویژگیاش بود. برایش سخت بود که به دیگران «نه» بگوید. همیشه برای خدمت کردن جزو السابقون بود و زودتر از بقیه حاضر میشد. سرمایه اجتماعیاش دوست و آشناهایی بودند که در هر سفر با آنها آشنا میشد و همین دوستیها همیشه موانع را از پیش پایش برمیداشت. آنقدر در تنگناهای رسیدگی به نیازمندان به آخر خط رسیده بود که راه و رسم توکل کردن را یاد گرفته بود.» متین چند لحظهای سکوت میکند و بعد راوی خاطرهای از سفر اربعینشان میشود: «ما برای خروج از کشور نیاز به هماهنگیهایی داشتم. تازه فارغالتحصیل شده بودیم وباید به خدمت سربازی میرفتیم. به ما گفتند که با هماهنگی شخصی میتوانید از مرز عبور کنید. راستش را بخواهید ما تا مرز به امید آن شخص پیش رفتیم. آنجا بود که تمام ارتباطهای ما با او قطع شد. پشت گیتها مانده بودیم و به زواری که موفق به عبور از مرز میشدند نگاه میکردیم. امیرمحمد عاشق امام حسین (ع) بود. بغض به صدایش افتاده بود. چند لحظهای خلوت کرد. از من جدا شد و به سمت گیت رفت. از دور دیدم که بیمانع از مرز گذشت. من همپشت سر او مدارکم را ارائه کردم. به من هم ایرادی نگرفتند و هر دو آنطرف گیتها به هم رسیدیم و آنجا بود که بغضمان اشک شد و بارید. فهمیدیم که از ابتدا باید به امید خود آقا اباعبدالله میآمدیم و به بنده خدا و وعدههایش دل نمیبستیم.»
به جایی که می خواست رسید
این روزها هر جا که سر میچرخاند چهره خندان امیرمحمد را در اطرافش میبیند. متین میگوید فقط یک دوست را از دست نداده و با رفتن امیرمحمد بخشی از قول و قرارهایی که قرار بود با محقق شدن آنها آیندهشان را بسازند از دستش رفته است: «امسال در اربعین نیروهای کمتری داشتیم. بهناچار از هم جدا شدیم. من به موکب نجف رفتم و امیر در موکب کربلا مشغول خدمت بود. یکشب که مهمانشان شدم با اصرار جای خودش را به من داد وخودش بیرون چادر و در سرما خوابید. کمی بعدازاین که به تهران برگشتیم به همراه 3 نفر دیگر از اعضا و مسئولان قرارگاه مأموریت گرفت تا برای شناسایی روستاهای محروم راهی استانهای لرستان و هرمزگان و بعد هم سیستان و بلوچستان شود. قرار بود من هم با آنها راهی شوم اما در آخرین ساعتها تصمیم عوض شد . برای مأموریت عازم گیلان شدم. متأسفانه در مسیر، خودروی آنها دچار سانحه شد و امیرمحمد که برای خدمت تازهای آماده میشد به آرزوی همیشگیاش که شهادت بود رسید.» خبر از دست دادن صمیمیترین دوست درست مثل از دست دادن برادر میماند: «همیشه با من شوخی میکرد و میگفت وقتی داماد شدی من ساقدوشت میشوم. وقتی به من گفتند باید مسئول هماهنگی برنامههای مراسم تدفین امیرمحمد شوم مدام این شوخی ها را به یاد می آوردم. بعد از پیگیریهای زیاد قبری در امامزاده اسماعیل برای او در نظر گرفته شد. ابتدا قرار شد قبری که زیر فرشهای قسمت بانوان امامزاده قرار داشت را برایش در نظر بگیرند، اما مهندسی که آنجا مشغول بازسازی امامزاده بود مانع شد. همین باعث شد امیر در حیاط امامزاده دو ردیف آنطرف تر از شهید جهادگری که سال پیش مسئول مراسم تدفینش بود دفن شود. همیشه میگفت جان میدهد مزار آدم همینجا باشد ودر آخر به همین خواستهاش هم رسید.»
اینجا غایت سادگی و صفاست
به خیابان کلهری چیذر که میرسیم از کاسبها سراغ امامزاده اسماعیل را میگیریم. به سربالایی اشاره میزنند. پیاده گز میکنیم تا به آستان مبارکش میرسیم. عملیات مرمت و بازسازی هنوز به قوت خود باقی است. انگار که برای دیدار با امیرمحمد جز این راهی بر سر بیراهمان نباشد گردن میکشیم تا از همان بالای پلکان ورودی که مشرفبه حیاط جمعوجور امامزاده است مزارش را از باقی سنگها تمیز دهیم. امامزاده تکوتوک زواری دارد. کمی از اذان ظهر گذشته است. هر از چندی کسی به این صحن کوچکپا گشا میشود و قبری می جورد و پایش مینشیند تا فاتحهای نثار درگذشته کند. سنگهای سفید و طوسی رگ دار سنگ مزارسیاه رنگ امیرمحمد را قاب گرفتهاند. با صورت مهربان و خنده همیشگیاش از بالادست سنگ مزار نگاه مان میکند. تنه پوستانداخته چنارهای سالخورده روی مزارش سایه انداختهاند. اینجا غایت سادگی وصفاست وسخت درخور جوان ۲۵ساله ای که سرش به کار خدمت به دیگران گرم بود و جز شاد کردن آنها دلمشغولی دیگری در زندگی کوتاه اما پر برکتش نداشت.
:: موضوعات مرتبط:
اجتماعی ,
شهدا ,
,
:: برچسبها:
چند روایت زیبا از جوانی که دوست نداشت بمیرد , تصاویر ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0